یک ساعت که آفتاب بتابد خاطره ی آن همه شبهای بارانی از یاد می رود...این است حکایت آدمها
من تا همیشه میتوانم تو را از میان تمام مردم دنیا تشخیص بدهم....بشرطی که چشمانت را نبندی
دلم از نبودنت پر است...آنقدر که اضافه اش از چشمانم بیرون میریزد
گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شاید از جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد
حالا که به جای دل بستن یخ بسته ام....آهای!روی احساسم پا نذارید...لیز میخورید
هر وقت رفتین دکتر ازتون پرسید "اینجا درد میکنه؟"بهش دروغ بگبد.چون دقیقا همونجا رو فشار میده
نگی که ما گداییم/نگی که بی وفاییم/ما اهل هر جا هستیم/مخلص بعضیاییم
آدمها را بی آنکه به وجودشان نیازی باشد دوست داشته باشم....کاری که خدا با ما میکند
مشکل اینجاست که از هر کرمی انتظار پروانه شدن داریم
آن نازنین کجاست که یادم نمی کند؟/صد غم به سینه دارم وشادم نمی کند؟/یک لحظه آنکه بی من هرگز نمی نشست/امشب به یاد کیست که یادم نمی کند؟/
پاهایم را که درون آب میزنم ماهی ها جمع میشوند.شاید اینها هم فهمیده اند که عمری "طعمه ی روزگار "بودیم
برای کوبیدن یک حقیقت خوب به آن حمله نکن!! بد ازش دفاع کن
دوست عزیز!!!!کلاس داشتنیه...گذاشتی نیست!!!!جهت اطلاع عرض کردم
.: Weblog Themes By Pichak :.